۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

[iran7031:281]

کار ما آگاه کردن شماست، شما  خود باید بدانید‌ که چه می‌خواهید .ما مسئول نوشته ديگران نيستيم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای با ما بودن و با ما شدن

E-Mail: iran7031@googlemail.com
http://iran7031.blogspot.com/
http://www.youtube.com/iran7032

مدیر مسیول : بابک خرمدین
هر گاه  دوست  نداشتید که این پیام نامه را دریافت کنید  به ما ایمیل بزنید تا نام شما را از لیست مشترکین پیام نامه  خارج کنیم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تارنمای رسمی دولت موقت
www.Iran7033.com
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حرکت از این بیش شتابان کنیم!
سیدعلی را راهی لبنان کنیم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گیدو وستروله به ایران میرود کاخ سفید سکوت میکند و رژیم اسلامی سرکوب میکند
parsdailynews.com
لبخندی تاریخی بر روابط آلمان و احمدی نژاد در روز اول اسفند89 که مردم در خیابانهای سراسر کشور دست به تظاهرات زده بودند گیدو وستروله وزیر خارجه آلمان به تهران وارد شد و وزارت خارجه امریکا و آقای اوباما سکوت کرده بودند.

نقش و نگار میکند خون جوان این وطن
بر رخ آسمان ببین رنگ افق در این وطن

سرخی گل بروی او تیر خدا در این وطن
مذهب و شیخ و دین او میکشدم در این وطن

حضرت حجت اش کنون میزندم در این وطن
گاه شکنجه میکند حجت او در این وطن

گاه بدار میکشد مذهب او در این وطن
کشته مرا و باز هم میکشدم در این وطن

کو که نبیندم کنون کشته شدم در این وطن
حرف دوگانه میزند غرب دنی به این وطن

چون که به مصر میرسد حرف وطن وطن وطن
لیک به خصم میدهد خون مرا در این وطن

آه، جهان بی صدا شرح دهم در این وطن
لحظه به لحظه مو به مو جور زمان در این وطن

حرف دوگانه بس کنید زار شدم در این وطن
کی بدلم رسیده اید خانه به خانه این وطن

صبر من و دوام من نیست دگر در این وطن
اخگر آتشم کنون شعله زنم در این وطن

گر تو به تیر میزنی میکشیم در این وطن
اخگر کودکی کنون زاده شود در این وطن

نوشت: نوید اخگر

21 فوریه 2011

سوئد استکهلم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آمار ایرانیان ساکن آلمان از سال 2000 تا 2009
iran7031.blogspot.com

122.327           2000
110.575           2001
101.737           2002
90.935             2003
71.549             2004
66.274             2005
62.369             2006
59.299             2007
54.590             2008
55.185             2009

جمع   794.840

به این تعداد باید ایرانیانی را که قبل از سال 2000 وارد آلمان شده اند را نیز افزود که در این صورت می توان تعداد ایرانیان مقیم آلمان را بیش از یک میلیون نفر تخمین زد.
حال حساب کنید وقتی جمعیت ایران 70 میلیون نفر باشد.
یک میلیون ایرانی در آلمان.
بیش از سه میلیون ایرانی در آمریکا.
و .... در سایر کشورهای جهان

منبع آمار
Deutscher Bundestag Drucksache 15/5826, 15. Wahlperiode 22. 06. 2005
http://dipbt.bundestag.de/doc/btd/15/058/1505826.pdf
Ausländerzahlen 2009 des Bundesamtes für Migration und Flüchtlinge
http://www.bamf.de/cln_170/nn_442496/SharedDocs/Anlagen/DE/DasBAMF/Downloads/Statistik/statistik-anlage-teil-2-auslaendezahlen,templateId=raw,property=publicationFile.pdf/statistik-anlage-teil-2-auslaendezahlen.pdf
Migrationsbericht 2008 des Bundesamtes für Migration und Flüchtlinge
http://www.bmi.bund.de/SharedDocs/Downloads/DE/Broschueren/2010/Migrationsbericht_2008_de.pdf?__blob=publicationFile
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پول نفت در جیب آقازاده ها


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حمله با نارنجک صوتی به منزل مهدی کروبی، کروبی: هيچ‌يک از حکومت‌های منطقه، چنين برخوردی با مخالفان نداشت
news.gooya.com
به گزارش سحام نيوز، نيمه شب گذشته نيروهای اطلاعاتی با تخليه کامل کوچه و مسدود نمودن آن، شرايط را برای حمله وحشيانه نيروهای خودسر و اراذل و اوباش فراهم نمودند. آنان نيز با شکستن شيشه‌های ساختمان، اقدام به پرتاب سه عدد نارنجک صوتی به داخل ساختمان نمودند.
در اين راستا همچنين اراذل و اوباش سعی داشتند با ايجاد فضای رعب و وحشت در ميان مردم و ساکنان محل، جلوی هرگونه واکنش احتمالی آنان را بگيرند. در پی اين اقدام، آقای کروبی با احضار محافظان خود، از آنان خواست تا ساختمان را ترک کنند و وی و همسرش را تنها بگذارند.
به نوشته‌ی سحام نيوز، کروبی به محافظان خود گفته است: "شما که توانايی مقابله با اين افراد را نداريد و در صورت برخورد با آنها از سوی مقامات بالاتر خود مؤاخذه می‌شويد، بهتر است ساختمان را ترک کنيد و ما را تنها بگذاريد."
آقای کروبی همچنين در ادامه متذکر شده که: اينان بيايند و با حکم قضايی اقدام به ورود به ساختمان کنند، نه اينکه بيايند و با رفتارهای وحشی و به دور از عقلانيت و انسانيت موجب آزار و اذيت مردم و همسايگان شوند!
ايشان همچنين گفته است: "طی چند ماه اخير شاهد درگيری‌های فراوانی در منطقه خاورميانه و آفريقا بوديم، اما هيچ وقت گزارشی از اين نوع برخوردها که خود حکومت در رابطه با مخالفانش انجام دهد، نشنيديم. اين نوع رفتارهای قرون وسطايی و نخ‌نما شده به آبروی اين مردم و کشور لطمه می زدند. ديگران می گويند مگر مملکت اينها قانون ندارد؟ مسئول ندارد؟ اين رفتارهاست که باعث بی‌آبرويی می‌شود."
آقای کروبی در پايان به محافظانش گفته است: "به آنها بگوييد يا بايد با حکم قضايی و دادگاهی عادل وارد شوند و يا جنازه‌ی مرا از اين خانه بيرون ببرند، و تا آخرين لحظه و قطره‌ی خون خواهم ايستاد."
سحام نيوز همچنين خاطرنشان کرده است که مهدی کروبی و همسرش در هفت روز اخير از هرگونه تماس و ارتباط با فضای بيرون به شدت منع شده‌اند، تا جايی که حتی برای تهيه‌ی نيازهای اوليه با مشکل روبه‌رو شده‌اند. وضعيت مهدی کروبی و فاطمه کروبی به شدت وخيم گزارش شده و بيم آن می‌رود که اين حبس شديد خانگی موجب ايجاد شرايط وخيم جسمی برای ايشان گردد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقتی حجاب اجباری باشد این می شود...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاطرات یکی از زنان همبند جانباختۀ راه آزادی زهرا بهرامی در بند 209
parsdailynews.com
برگی از دفتر خاطرات یکی از زنان زندانی همبند جانباختۀ راه آزادی زهرا بهرامی در بند 209 که جهت انتشار در اختیار فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران قرار داده شده است.متن آن به قرار زیر است:

خبر اعدام .......

خبری که از شنیدنش چهار ستون بدنم لرزید .برای چند لحظه مات و مبهوت در خود فرو رفتم خبر درست بود ؟ خبر اعدام صدایی که 24 روز همدم تنهایی ام در سلول 32 بند 209 بود . ناخودآگاه شرایط بند 209 برایم زنده شد . وقتی بعد از 14 روز بازداشت از سلول 54 به سلول 32 منتقل شدم صدای چند ضربه مشت از دیوار سلول مجاور به سلولم و صدای محکم ، آرام و رسای زنی که می پرسید کی هستی ؟ تازه بازداشت شدی ؟ مرا به دریچه کوچک جلوی درب سلول فرا خواند .تازه از بازجویی برگشته بودم و ذهنم همچنان درگیر بازجویی بود. با شنیدن صدا قدری از فضای بازجویی دور شدم .خودم را معرفی کردم صدا هم این گونه خود را معرفی کرد .بعد از عاشورا بازداشت شدم .انفرادی هستم .به اتهام جاسوسی بارداشت شدم .اولین جملاتی که بین من و صدا رد و بدل شدم . هر دونفرمان مواظب بودیم آرام و شمرده صحبت کنیم هر از گاهی سکوت می کردیم و گوشهایمان را تیز که مبادا نگهبان وارد بند شود

صدا از خارج از کشور از هلند آمده بود .در تمام تجمعات و اعتراضات بعد از انتخابات شرکت کرده بود با وجودیکه دولت هلند تمام خطرات را برایش توضیح داده بود و مسئولیت آمدن به ایران را در آن شرایط به خودشان واگذار کرده بود باز به ایران آمده بود به قول خودش آمد تا همدوش و همگام و هم صدا با زنان و مردم کشورش شعار مرگ بر دیکتاتور را فریاد بزند .از تمامی تجمعات و اعتراضات فیلم و عکس می گرفت .تمامی حوادث را به صورت زنده برای دنیا گزارش می کرد. بعد از عاشورا توسط مأموران وزارت اطلاعات در خیابان بازداشت شده بود .وقتی از نحوه بازداشت شدنش می گفت محکم و بدون کوچکترین لغزشی در صدا صحبت می کرد. در حالیکه انتظار بازداشت را نداشته در خیابان یک اتومبیل پژو با چند سرنشین مرد جلوی اتومبیل آنها می پیچد . لباس شخصی ها از توی اتومبیل بیرون می آیند و به سمتش حمله می کنند .در حالیکه جیغ می زده مامورها با مشت و کشیدن موهایش اورا به داخل پژو می برند شب اول او را به اوین و روز بعد او را برای بازجویی به زندان گوهردشت کرج منتقل می کنند . از شکنجه شدید جسمی در گوهردشت و باقی ماندن آثار شکنجه بر دست ها و پاهایش که دلیل نگهداشتن طولانی مدت او در انفرادی بود و گرفتن اعترافات دروغین تلویزیونی از او گفت .از اعتراف تلویزیونی اش پرسید که آیا دیده ام متأسفانه ندیده بودم و جوابی برای این پرسش نداشتم .لحظه ای سکوت کرد به آرامی جزئیات اعتراف تلویزیونی را برایم گفت که چندین بار او را به دادگاه برده بودند و او را وادار کرده بودند که آنچه بازجویان وزارت اطلاعات می خواهند بگوید به دلیل شکنجه های جسمی و روحی بعد از چندین بار تمرین مصاحبه در حضور دوربین اعتراف کرده بود به آنچه بازجویان می خواستند نه آنچه خود بود و انجام داده بود. بازجو قول داده بود که بعد از اعتراف دروغین در مقابل دوربین ظرف 48 ساعت او را آزاد خواهد کرد . هفته ها گذشته بود و او همچنان در انتظار آزادی و همچنان ممنوع ملاقات و ممنوع تلفن .هر از گاهی به بهانه بازجویی او را از سلول خارج می کردند تحت فشار قرار می دادند برای اعترافاتی دیگر و گرفتن تعهد برای همکاری با وزارت اطلاعات . وقتی بعد از ساعتها فشار به سلول بازمی گشت صداش گرفته و خسته بود و در تنهایی خودش سرودهای انقلابی را می خواند

مدتی بعد از آزادی از زندان متوجه شدم که به وی اتهام قاچاقچی مواد مخدر زده اند مگر می شد صدایی که در سکوت بند 209 سرودهایی انقلابی را می خواند و همراه می طلبید و ما را از خلوت و تنهایی خودمان دور می کرد صدایی که وقتی می شنید فردی را کتک می زنند با ما همراه می شد و فریاد می زد نزنیدش صدایی که لحظه شنیدن گریه یک مرد ما را به خواندن شعر طاقت بیار رفیق با صدایی بلند دعوت می کرد قاچاقچی باشد.

این صدا ، صدای زهرا بهرامی بود صدایی که در روزهای قیام پژواک فریاد آزادیخواهانه زنان و مردان ایران بود .صدای زهرا بهرامی زنی که همچون تمام زنان ایران زمین زنی قهرمان ، آزاده و مبارز بود . امروز این صدا به ابدیت پیوست .

دلاور زنان کامتان شاد باد

زنام شما گیتی آباد باد

فزونتر زنام شما نام نیست

فراتر زفریادتان بانگ نیست

بغرید چون شیر بر دشمنان

که شیران زغرش کنون باک نیست

یکی از زنان همبند زهرا بهرامی در بند 209

بهمن 1389
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینجا ایران است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
علی کروبی دستگیر شد
azadegi.com
علی کروبی دستگیر شد. خبرنگار بولتن نیوز مطلع شد، علی کروبی فرزند مهدی کروبی دستگیر شده است. وی به اتهام جاسوسی و ارتباط با دستگاه های امنیتی کشورهای حاشیه خلیج فارس دستگیر شده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دکتر عبدالکریم سروش در نامه با عنوان "خدا نیست، به خدا قسم خدا نیست، نیست"
roozonline.com
دکتر عبدالکریم سروش در نامه با عنوان "خدا نیست، به خدا قسم خدا نیست، نیست" پرده از فشارهائی که در ماه های اخیر بر خانواده وی وارد شده برداشت.

همزمان با دستگیری های جدیدی که در روزهای منتهی به 25 بهمن در ایران صورت گرفت آشکار شد، از  چند هفته قبل  دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی با بازداشت  حامد معصومی یکی از اعضای خانواده دکتر عبدالکریم سروش از وی خواستند  در یک برنامه تلویزیونی به اعترافاتی دروغین علیه فیلسوف ناراضی ایرانی بپردازد.

دکتر سروش، که از سوی مجله معتبر تایم به عنوان یکی از شخصیت های اثرگذار جهان برگزیده شده  در نامه خود فاش می کند که داماد وی که اکنون از کشور خارج شده است در زیر شکنجه به چنان حال نزاری در آمده که سر خود را به دیوار کوفته است.

«خدا نیست، بخدا قسم خدا نیست، نیست...»

اینها کلماتی بود که با صدایی دردآلود از دهان حامد بیرون می آمد و آب در چشم من می نشاند. با جسمی ویران و روحی پریشان از ایران گریخته و در گوشه یی از دنیا پناهی جسته و اینک در تلفن خشم و درد خود را پیش من بیرون می ریخت. حامد گناهی نداشت جز اینکه چند سال پیش به خاندان ما پیوسته بود و با دخترم کیمیا پیوند همسری بسته بود. جوانی آرام و سر براه، قانع و متواضع، اهل سلامت و عافیت که نه سودای سیاست داشت و نه صفرای ریاست. پیاده میرفت و زیاده نمی خواست و در دریای پرتلاطم زندگی چندان دور از ساحل شنا نمی کرد. از پدری و مادری هر دو نیکوکار و آموزگار. ده ماه پیش بود که توفانی وحشی ناگهان تومار آرامش وی را در هم پیچید. باغ وحش ولایت، طعمه میخواست. دیوان با داغ و درفش به سراغش آمدند و وحشت ها به جانش افکندند و دست آخر دو راهه یی پیش پای او نهادند که :یا دست از جان بشوی ویا به صدا و سیما بیا و هر چه ما میخواهیم بگوی. از او دو چیز ناقابل (!) میخواستند: یکی اینکه فاش بگوید همسرش هرزه و هرجایی است و لذا شایسته طلاق. دیگر اینکه پدر همسرش (عبدالکریم سروش) «مردکی» است به اصناف رذایل آراسته و وابستگی ها به اجانب دارد و حرام خوار و ناپاک و دشمن شریعت و طریقت و حقیقت است و....

وحوش ولایت گمان می برند که «حلقه ضعیف زنجیر» را یافته اند و آنرا زود می شکنند و به صاحب دیوان گزارش پیروزی نمایان میدهند و پاداش فراوان میبرند، و چون مناعت و مقاومت حامد، پنجه قساوت شان را شکست، برای شکستن کامل او دست به کار شدند، روحش را رنجه و جسمش را شکنجه کردند (کمترینش آنکه یکشب تا صبح، برهنه در سردخانه یی، او را لرزاندند و ترساندند و...)

و عاقبت با حالی نزار و بدنی بیمار او را به خانه فرستادند. در خانه، گاه از قوت رنج و شدت اضطراب چنان بی تابانه سر را بدیوار می کوفت که نزدیک بود سر و دیوار با هم بشکنند. حالا هم که بگوشه یی در خارج خزیده است، هنوز کابوس داغ و درفش می بیند و دیوان درنده را همه جا در تعقیب خود می پندارد.

قصه پر غصه خود را که با من گفت از سر شرم و دلداری گفتم «خدا از آنان نگذرد». سخنم تمام نشده بود که عقده خشمش شکافت و بر من آشوفت که «آقای دکتر اسم خدا را نبرید، خدا نیست، نیست، نیست...». خدا در آن تاریکخانه کجا بود که من بی گناه و بی پناه زجر می بردم و ضجه میزدم و از او پناه می جستم و آن درندگان بی شرم با تمسخرشان مرا بیشتر می گزیدند و می دریدند؟

خدای واحد قهار چه میکرد آن وقت که آن سه دیو تبهکار، به نام خدا، در من افتادند و مرا بی جان کردند؟... می گفت و می گریست. حالا دیگر از هیچ کس شکوه نمی کرد. از خدا هم شکوه نمی کرد، خدایی که عجالتاً خفته یا مرده بود.

گویی مرا به چالش می کشید، مرا که عمری الهیات و فلسفه و عرفان تدریس کرده بودم. پیدا بود که نه تنها راحت و سلامتش را ستانده اند، وجدان و ایمانش را هم لرزانده اند، آشکارا چیزی در او تکان خورده و فروریخته بود. حادثه کوچکی نبود: خدا را جسته بود و نیافته بود! خسوف الوهیت را، مرگ را، بی پناهی را، شکنجه را، تزویر دینی را، قساوت بی امان را، شر عریان را، سبعیت بی مرز انسان را، همه را یکجا چشیده و آزموده بود. حقاً تجربه مهیبی بود.

او بدریا رفت و مرغابی نبود- گشت غرقه، دستگیرش ای ودود.

من گرچه خود از سبکباران ساحل نبودم، چنین گرداب هائلی را نیازموده بودم. دستم از همه جا کوتاه بود. دیدم کار از تئولوژی نمیرود. دلیری و دلداری دادمش که «بسا کسا که به روز تو آرزومند است». خرم باش که از دست ظالمان رهیده یی. «نجوت من القوم الظالمین». از جهنم گذشته بدرآی. مگذار تو را شکسته ببینند. برخیز. بلا و شکست را نخواسته بودی، حالا پیروزی و بهبودی را بخواه. الگوی دیگران شو. یوسف وار از چاه گرگان برآی و سلطانی کن. «جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش». از بی ادبان ادب بیاموز. سرهنگی کردن با عاجزان را دیدی، خود با عاجزان سرهنگی مکن. به آینده یی بیندیش که در دیار ما هیچ کس خفت و ذلت نبیند، هیچ کس شکنجه نشود، هیچ کس شکنجه گر نشود، هیچ حصار و حریمی بدست متجاوزان نشکند، هیچ کس بی پناهی و بی خدایی را چنین عریان تجربه نکند، هیچ حیوانی دین دار نشود و سبعیت و حیوانیت را زیور دینی ندهد و در پوستین خلایق نیفتد. گفتمش دین همچو شراب است. آن چنان را آن چنان تر می کند. حیوانها را حیوان تر و انسان ها را انسان تر می کند. آن حیوانات، آن وحوش ولایت، که با تو در افتادند البته دیندار بودند و منافق نبودند و درست همین دینداری، درندگی شان را افزون تر کرده بود. چون به نام خدا می دریدند. چون دریدن را نه بازیچه، نه حق بلکه تکلیف خود میدانستند. خواجگان مسند ولایت هم چنین اند. آنها هم قتل و غصب و تجاوز را تکلیف خود میدانند و برای آن «حجت شرعی» دارند و همین آنانرا خطرناک تر می کند. گفتمش اگر مشفقانه بنگری آن وحوش هم بیمارند، بیماران روانی حقارت دیده و طعم کرامت ناچشیده. آرزو کن که هوای دیار ما دیگر بیمار پرور نباشد، شهید پرور نباشد، نفاق پرور نباشد، ولایت پرور هم نباشد. به جای آن، عاقل پرور و خنده پرور و شفقت پرور باشد. آرزو هم کافی نیست، تکاپو کن.

گفتمش مصییت تو عظیم است. یک از صد را با من گفتی و من هم یک از صد آن بی شرمی ها را با خلق می گویم. بی هیچ گناهی خودت را بریان و کیمیایت را گریان کردند، زندگی تان را سوختند، کارتان را گرفتند به مصیبت تان نشاندند. به غربت تان کشاندند و بسوی آینده یی تاریک فرستادند. حالا جامه صبر بپوش که خود کیمیایی دیگرست.

صد هزاران کیمیا حق آفرید                                کیمیایی همچو صبر آدم ندید

فراموش مکن که حجم ستم در آن دیار مصیبت دیده چندان عظیم است که قصه تو و حصّه تو «چو خشخاشی بود بر روی دریا».

سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست                       کز خون دل و دیده بر او رنگی نیست

چشم نمناک و دل غمناک و جان سوخته خود را در کنار جان آن سوختگان بگذار و یاد آن مجروحان را مرهمی بر جراحات خویش کن. این  حاکمان حجاج صفت مگر کم قتل وتجاوز و تطاول وچپاول وغارت وجنایت ومصادره و اعدام  و رای دزدی وشهید دزدی و.. کرده اند؟مگر مادران داغداروپدران سوگواروفرزندان یتیم وهمسران بی جفت وزندانیان زخم دیده وخاندانهای فروپاشیده کم بوده اند؟به آنان بیندیش وبر آنان رحمت آور.  و با رسول علیه السلام بخوان که: خدایا ظالمان را بر ما چیره مکن و چون یونس در شکم نهنگ از حامدان و مسبحّان باش.

از حامد خدا که پرداختم به خدای حامد پرداختم. گفتم:

آسوده خاطرم که تو در خاطر منی                         گر تاج میفرستی و گر تیغ میزنی

از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست           ور متفق شوند جهانی به دشمنی

بارخدایا!

عاشقان از تو توقعی ندارند. عیسا و حسین و حلاج را در کوره عشق خود بگداز و خون بریز و باک مدار. «منت پذیر  غمزه خنجر گذار» تواند. اما عاقلان چطور؟ با ناخرسندی آنان چه می کنی؟ مگر خود به آنان حق احتجاج نداده یی؟ استغنای معشوقانه را برای عاشقان بگذار. عاقلان از تو حکمت و حجت و رحمت ومحبت  می خواهند.

میدانم که بلاها و شکنجه ها، گاه صلابت زا و طهارت آفرین اند «که بلای دوست تطهیر شماست». گاهی حتی عشق پرورند و رندان بلاکش را عاشق تر می کنند، اما خرد سوز و ایمان فرسا هم هستند. اگر عاشق را شاکرتر می کنند، عاقل را ستیزنده تر می کنند. میدانم که

گر جمله کائنات کافر گردند                       بر دامن کبریات ننشیند گرد

چون

کفر و دین هر دو در رهت پویان                          وحده لاشریک له گویان

و گمان ندارم که کفر کافران تو را غمناک یا ایمان مومنان تو را طربناک کند که برتر از شادی و غمی.

حالا که چنین است و تو چون ماه بر آسمان چنان ارتفاع گرفته یی و «دیدار می نمایی و پرهیز می کنی» که عارفان هم از جدائیت شکوه می کنند، و چنان در خسوف الوهیت و سحاب احتجاب رفته یی که پروای کفر و ایمان و غم و شادی خلایق را نداری، و چون گذشته دست تصرف در تاریخ دراز نمی کنی و عقاب و کیفری بر ظالمان فرو نمیزیزی... و حالا که گویی آدمیان را بخود وانهاده یی و آنان را به سر تازیانه یی نمی نوازی و عاقلان را ایماء و الهام داده یی که از تو انتظار دخالت و عنایتی نبرند، پس بر این بلاکشان باری فزون از طاقت منه و از عاقلان ناخشنود و شاکیان بی ایمان روی در هم مکش و کفرشان را کیفر مده. ظالمان خدافروش را که نمی گیری، مظلومان بی خدا را هم مگیر.

می بینی که از «منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد» و حکم اندر کف رندان است و داعیان دین تو «بر هم افتاده چو ماران ز بر ماران» کفرپروری و ایمان سوزی می کنند و یوسفان را بگرگان میدهند و خلقی را به اسارت گرفته اند و شرارت می ورزند، انصاف ده که «حافظ» قران هم اگر زنده بود، به شکایتی خالص بسنده می کرد و از آن یار دلنواز «شکری را با شکایت» نمی آمیخت. بی چونی و استغنایی که در کار توست و حکمت و غایت و مصلحت را پس میزند چرا خرد را حیران نکند و زبان را به شکوه نگشاید و دل را به کفران نکشد؟

بلی ما تیره چشمان، به حکم بشریت، درازنای تاریخ و فراخنای هستی را نمی بینیم و از غایت امور بی خبریم اما با همین نفس که تو دادی دم از محاجه با تو میزنیم و  وام خرد میگزاریم و نه خائف بل واثقیم که از حلقه بندگان تو بیرون نمیرویم.

بار خدایا

از غزالی آموخته‌ام که هیچ‌کس را لعنت نکنم حتی یزید را، اما اینک فروتنانه

از تو رخصت می طلبم تا بر جمهوری کافرپرور اسلامی ایران، لعنت و نفرین  بفرستم.

خداوندا به احسانت به حق نور تابانت مگیر .آشفته می گویم که جان بی تو پریشان است

تو مستان را نمی گیری پریشان را نمی گیری    خنک آن را که میگیری که جانم مست ایشان است

وگر گیری ور اندازی چه غم داری؟ چه کم داری؟      که عاشق هر طرف این جا بیابان در بیابان است

عبدالکریم سروش

اسفند 1389

ربیع الاول 1433
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینجا مثلا مسجد است !!؟؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تبر شکسته می شود

هزار بار اگر تبر ریشه ام زنی
دوباره سز می شوم
دوباره ودوباره
از میا ن خون خود
بخاطر تو هموطن
که ایستاده ای برای من
اگر شکسته استخوان
و با تیر در گلو
به یک اشاره ات
دوباره سبز می شوم
من وتو ما گشته ایم وآموخته ایم
که دستهایمان جدا زهم
شکسته می شود
بهار سبز ما نوید می دهد
که دستهای پرتوان ما
اگر شکسته است
به یک حماسه ی دگر
دوباره سز می شود
ما نمرده ایم
من تو از تبار جنگلیم
تبر شکسته می شود
ز رویش دوباره ی نهال انقلاب ما
بیا ببین
چه عاشقانه سبز می شویم
چه عاشقانه سبز گشته ایم

سبزینه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داستان فرعون و شیطان
blog.omid57.com
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه
انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون
یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای
بیندیشد و همچنان
عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با
این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی
می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه
خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می
آید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شیطنت ایرانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در جمهوری اسلامی با سکوت کنندگان هم برخورد می کنند
iranpressnews.net
سایت صدا و سیمای رژیم: دبیرکل جامعه اسلامی مهندسین گفت:‌ سکوت برخی خواص وضع مناسبی برای آینده سیاسی آنها به دنبال نخواهد داشت.

محمد رضا باهنر در نشست خبری در محل جامعه اسلامی مهندسین در پاسخ به این سوال که موضع دوپهلوی برخی خواص را درباره آشوب25بهمن چه طور ارزیابی می کنید ؟ گفت : دیگر وقت سکوت نیست و مواضع غیرشفاف مشکلی را حل نمی کند. ‌کسانی که خود را وامدار انقلاب ، ‌نظام و مردم متدین می دانند باید مواضع روشن و صریح بگیرند و سران فتنه را با اسم و مشخصات نام ببرند و گرنه مردم حساب آن ها را از انقلاب و گذشته شان جدا و فقط به وضع فعلی افراد نگاه می کنند.

باهنر در پاسخ این سؤال که چرا آقای هاشمی رفسنجانی مواضع شفافی نمی گیرد؟ افزود: درباره مواضع آقای هاشمی قبلاً‌ هم گفته ام ؛ اکنون موقعیتی نیست که بتوان با حرفهای کلی موضوعات را حل کرد.

وی با اشاره به اینکه صف انقلاب از ضدانقلاب کاملاً روشن و مجزا شده است گفت: از آقای هاشمی می خواهیم با صراحت و شفافیت موضع خود را در باره رفتار فتنه گران مشخص کند.

در ادامه این نشست خبری خبرنگار روزنامه شرق پرسید: چرا انتظار دارید آقای هاشمی سکوت خود را کنار بگذارد ؟ در رژیم گذشته با هر کس که انتقاد می کرد برخورد می کردند و اکنون نیز همین گونه است اما فرقش این است که هم اکنون با سکوت کنندگان هم برخورد می کنند.

باهنر در پاسخ به این خبرنگار گفت: وضع خواص با توده های مردم متفاوت است. در دعای زیارت عاشورا ، کسانی که در موضوع شهادت امام حسین (ع) و یارانش سکوت کرده اند لعن می شوند.

وی افزود: البته ما اصراری نداریم که برخی خواص سکوتشان را کنار بگذارند اما اگر می خواهند ساکت باشند دیگر جزو خواص نظام ما نیستند زیرا خواص کسانی هستند که مواضعشان یک طرف کفه درگیری را می تواند سنگین کند.

باهنر اضافه کرد: اگر خواص می خواهند زندگی عادی خود را داشته باشند هیچ حرفی نیست اما اگر بنا باشد در بالاترین مسئولیت های نظام حضور داشته باشند باید درباره سردی و گرمی نظام اظهار نظر کنند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دست نوشته های یک بسیجی از روز 25 بهمن
iran7031.blogspot.com
جمعيت پياده‌روي شمالي خيابان انقلاب اسلامي غيرعادي است؛ چيزي شبيه به ۲۲ خرداد ام‌سال. از ميدان فردوسي  پراكنده ناجا ايستاده است و بچه‌هاي بسيج و آدم‌هاي اطلاعا

جمعيت پيش مي‌رود و ساكت است و بدش نه‌مي‌آيد كه پياده‌رو را قفل كند. سر وصال به چپ مي‌رويم و از خيابان پاييني به سمت ميدان انقلاب اسلامي ادامه مي‌دهيم.

از هفته‌ي پيش دو صدا از حزب‌الله به گوش مي‌رسيد؛ حرف حزب‌اللهي‌هاي نرم آن بود كه نه‌مي‌آيند و حزب‌اللهي‌هاي سخت هش‌دار مي‌دادند كه نه‌آيند؛ و كسي در اين باره صحبت نه‌مي‌كرد كه اگر آمدند، چه؟ اشتباه نرم‌ها اين بود كه ميان فتنه‌ي مرده‌ي سبز و توده‌هاي زنده‌ي سبز تفكيك نه‌مي‌كردند، تا به‌دانند كه بستر مدرن و بدنه‌ي ملحد فتنه هنوز بر جا است، و مشكل سخت‌ها اين بودند كه خيلي متفطن محدوديت‌هاي اعمال خشونت در فرونشاندن حركت‌هاي مدني نه‌بودند.

احساسم اين بود كه محتاج امواج انساني هستيم؛ يعني هم‌آن كاري كه ۲۶ خرداد كرديم يا ۱۶ آذر؛ يك‌صدم جمعيت و صوت و پوستر سه‌روز پيش (۲۲ بهمن) اگر ام‌روز در خيابان بود، بساط اين‌ها خود به خود برچيده بود. مشكل اما آن است كه حزب‌الله سال‌ها است كه عمليات نظري و نظامي خود را سامان‌ داده است، اما در طرح و اجراي عمليات مدني هنوز معطل رسانه‌ي محافظه‌كار ملي و پيرمردهاي شوراي هم‌آهنگي تبليغات اسلامي است.

سبزها اما معطل رسانه‌ي ملي يا پيرمردهاي شوراء نيستند؛ سازمان‌هاي امنيتي دش‌من، طي سال‌ها، چارچوب عمليات مدني آن‌ها را بناء كرده‌اند و آن‌ها اكنون رسانه‌هاي خود را دارند و شبكه‌هاي خود را و هسته‌هاي خود؛ و هر از گاه عملياتي ايذائي را به راه مي‌اندازند و توده‌هاي هوادار خويش را به كف خيابان مي‌آورند.

سر تقاطع شهداي ژاندارمري و كارگر ايستاده‌ييم؛ اولين دسته از منافقين سبز را مي‌بينم كه شعار مي‌دهند و به سوي ما مي‌آيند. اين، يعني نه‌توانسته‌اند خيابان اصلي (انقلاب اسلامي) را اشغال كنند و از خيابان‌هاي موازي به غرب مي‌روند. موقعيت برخورد نيست؛ با سيد و سهيل به شمال مي‌كشيم. سبزها مي‌آيند و شعار مي‌دهند و رد مي‌شوند؛ صد دختر و پسر خوش‌حال با سر و وضعي كه مناسب ام‌روز است؛ ام‌روز ۲۵ بهمن است؛ ۱۴ فوريه؛ روز ولنتاين.

سبزها از هم‌اين ابتداء باخته‌اند؛ فراخوان تظاهرات در روز ولنتاين يعني پذيرش ادعايي كه حزب‌الله از ابتداي فتنه در حال اثبات آن بوده است؛ اين كه سبزها دين نه‌دارند. حالا هر چه مي‌گذرد از نفاق سبزها كم مي‌شود و از فراخوان در مناسبت‌هاي مذهبي رسيده‌اند به مناسبت‌هاي ملي و از آن جا به مناسب‌هاي مدرن؛ به ولنتاين؛ روز جهاني بزرگ‌داشت فحشاء.

از ميدان انقلاب اسلامي وارد خيابان آزادي مي‌شويم و به غرب مي‌رويم؛ پيش از آن قدري از جيره‌ي جنگيم را مي‌خوريم، و زنجيرم را از كيف به جيب بارانيم مي‌برم؛ حالا اطمينان دارم كه درگير خواهيم شد.

خيابان آزادي باز است و خبري از ناجا نيست؛ همه غافل‌گير شده‌اند. سبزها آرام‌آرام متراكم مي‌شوند و پوزبند مي‌زنند و منتظرند. ما در حاشيه‌ي خيابان با آن‌ها حركت مي‌كنيم. از پياده‌روي شمالي كسي شعار را آغاز مي‌كند: مرگ بر ديكتاتور؛ از اين سو پاسخش بلند مي‌شود. پسركي پوزبند را روي صورتش صاف مي‌كند و دست بلند مي‌كند و شعار مي‌دهد: نه غزه، نه لبنان / تونس و مصر و ايران؛ پاسخش را نصفه و نيمه مي‌‌دهند. دختركي غر مي‌زند: ما را قاتي عرب‌ها نه‌كنيد.

جلوتر نه‌مي‌رويم؛ برمي‌گرديم. حالا سبزها متشكل شده‌اند؛ عده‌يي رو به خيابان ايستاده‌اند و شعار مي‌دهند، و جلوتر سرود مي‌خوانند. ما سه نفر را نه‌مي‌بينند؛ شايد هم مي‌بينند و جسارت جلو آمدن نه‌دارند. حالا ما در دالاني از منافقين سبز به سمت ميدان انقلاب اسلامي بازمي‌گرديم.

اولين يكان‌هاي بسيج را كه مي‌بينم نفسي مي‌كشم؛ كم‌تر اين اندازه دلم براي بسيجي‌ها تنگ شده بود. يكان‌هاي ناجا هستند و بسيجي‌ها كه در حاشيه‌ي ميدان و خط ويژه مستقر هستند. به ساعت نگاه مي‌كنم؛ دست كم دوسه ساعت از سبزها عقبيم.

اكبر صباغيان فرمان‌ده يكان حاشيه‌ي ميدان است؛ مي‌ايستيم به صحبت؛ سبزها برايش جدي نيستند. خوش‌حال است كه سبزها آمده‌اند و او بعد از ظهر سر كار نه‌مانده است؛ جمع كردن سبزها براي اكبر بيش‌تر يك تفريح است. دلم براي سعيد محمدي تنگ است و پيدايش نه‌مي‌كنم؛ مصطفا بابايي با بچه‌هاي ستاد راهيان آمده است و خبري از جواد تاجيك نيست.

در ميدان انقلاب اسلامي نه‌مي‌مانيم‌؛ به سمت فردوسي هم نه‌مي‌رويم؛ هر چه هست در جناح غرب است. اولين ستون‌هاي دود را در خيابان جمال‌زاده خاموش كرده‌ييم و يكان‌هاي موتورسوار، حالا، پياده‌روهاي خيابان آزادي را پاك كرده‌اند؛ چند فرعي آن طرف‌تر اما سبزها در حال تشكل هستند.

انتهاي خيابان زارع سبزها آرايش گرفته‌اند و تلاش مي‌كنند كه آتش روشن كنند؛ مرددند كه به‌روند يا به‌مانند. بدم نه‌مي‌آيد كه پيش از درگيري با آن‌ها محاجه كنم. بچه‌ها تذكر مي‌دهند كه زياد جلو نه‌روم. چند نفر پياده و چند موتور هستيم و نياز به نيروي كمكي داريم؛ مي‌خواهم به اكبر زنگ به‌زنم اما تلفن‌ها قطع است.

سيدپويان كسي را به من نشان مي‌دهد؛ سيدشهاب واجدي؛ نه‌مي‌شناسمش. فقط احساس مي‌كنم كه لنز دوربينش براي درگيري خياباني زيادي بزرگ و سنگين است. كسي پشت موتوري نشسته و سبزها را رصد مي‌كند. به شانه‌اش مي‌زنم: تو كه مي‌گفتي اين دلقك‌ها نه‌مي‌آيند؟! چيزي نه‌مي‌گويد؛ حسين قدياني است كه ترك ميثم محمدحسني نشسته است.

ميثم از موتور پايين مي‌آيد و مي‌رود به پيشاني كار؛ با يك باتوم فنري در دست؛ تك و تنها. عشق مي‌كنم با حسين و ميثم و شهاب كه جسارت‌شان را بيرون از وب هم مي‌توان ديد.

ابتداي خيابان را بسته‌ييم و حالا فرعي‌ها را خلوت مي‌كنيم؛ وسط داد و تشر خانمي مي‌ايستد به بحث؛ عاقله‌زني است كه خانه‌اش هم‌اين جا است او و هم‌سايه‌ها مي‌خواهند به‌دانند از چه به سبزها اجازه‌ي تجمع نه‌مي‌دهيم؟ زنجيرم را فراموش مي‌كنم و بحث مبسوطي را شروع مي‌كنم در تبارشناسي منافقين سبز؛ انتهايش به اين مي‌رسم كه اين‌ها نه عليه حكومت كه براي جنسيت شورش كرده‌اند.

بحث را جمع مي‌كنم؛ آرايش مي‌گيريم و مي‌زنيم به سبزها؛ با اولين فشار مي‌پاشند؛ يكي‌شان را نشان كرده‌ييم و مي‌خواهد فرار كند؛ در پياده‌رو با موتور سرنگونش مي‌كنيم؛ ميثم او را گرفته و مي‌خواهد مهارش كند؛ يك دست‌بند نايلوني درمي‌آورم به او مي‌دهم.

كارمان در اين جا تمام شده است؛ آتش را خاموش مي‌كنيم و سطل آشغال را كنار مي‌كشيم و خيابان را باز مي‌كنيم. به راه مي‌افتيم. دسته‌ي ما به شرق مي‌رود و سيدپويان ترك موتور دسته‌ي ديگر نشسته است و با آن‌ها مي‌رود.

دسته‌ي ما بسيجي‌هايي هستند كه كف خيابان هم‌ديگر را پيدا كرده‌اند؛ خيابان به خيابان سبزها را دنبال مي‌كنند و مي‌پاشانندشان. كسي سلاح يا سپر نه‌دارد و موتورها مال خود بچه‌ها است؛ ره‌بر گروه، مسلح به شاخه‌ي كلفت درختي است و آن يكي چوب‌پرچم دارد و اين يكي زنجير موتور، و دوسه نفر هم باتوم و شوك.

سر چهارراه بعدي به درگيري نه‌مي‌رسيم؛ سبزها پيشاپيش گريخته‌اند. كپسول آتش‌نشان را از اهالي مي‌گيريم و آتش را خاموش مي‌كنيم. سخت‌ترين بخش كار كنار زدن سطل آشغال فلزي از وسط خيابان است كه حالا به اندازه‌ي يك قابلمه داغ است. براي مداواي انگشتان سوخته‌ي آن رفيق‌مان در حال بررسي هستم كه بچه‌ها مي‌ريزند جلوي در يك خانه؛ ظاهراً سبزهايي كه اين چهارراه را آتش زده‌اند را پناه داده است.

نه‌مي‌خواهيم به زور وارد شويم و صاحب خانه آن قدر معطل‌ مي‌كند كه تنها يك نفر را مي‌يابيم؛ پسرك خود را باخته و رنگ به صورت نه‌دارد. مي‌گويد به نان‌وايي مي‌رفته است. در طول همه‌ي اين ماه‌ها همه‌ي سبزهايي را كه گرفته‌ييم يا به نان‌وايي مي‌رفته‌اند يا به كلاس زبان! حتم دارم اگر به‌پرسيم به كدام نان‌وايي مي‌رفته، نه‌مي‌داند.

در باره‌ي پسرك اختلاف نظر وجود دارد؛ براي تخليه كردن او به عقب يك موتور و دو نيرومان را از دست مي‌دهيم. اسلوب من در اين مواقع آن است كه طرف به كركره‌ي مغازه‌يي دست‌بند مي‌زنم تا نيروي پشت‌باني به‌آيد و تخليه‌اش كند. بچه‌ها موافق نيستند؛ در نهايت از او عكس مي‌گيرند و رهايش مي‌كنند.

تقاطع بهرامي و رازي هم به ساده‌گي باز مي‌شود؛ مشكل ابتداي خيابان رازي است؛ ضلع شرقي پارك دانش‌جو. نيروهاي ضدشورش جمعيت خيابان انقلاب اسلامي را به اين خيابان تخليه مي‌‌كنند و سبزها هر زمان كه چشم ما را دور مي‌بينند، در خيابان و فرعي‌ها دوباره متشكل مي‌شوند و شعار مي‌دهند.

يك‌دو بار هم حتا از ابتداي خيابان خيز برداشتند و هر بار چند قدم بعد شكستند. اين بار در فرعي شيرزاد به هم پي‌وسته‌اند. جاي مدارا نيست؛ زنجيرم را دوتا مي‌كنم؛ موتورها را راه مي‌اندازيم؛ تكبير مي‌دهيم، حيدر مي‌كشيم، و تا ته كوچه همه را مي‌زنيم.

در فرعي روبه‌رو يكي را گرفته‌ييم؛ حالش غيرعادي است. تقلاي فراواني براي فرار مي‌كند و يك دفعه هم نصفه و نيمه موفق مي‌شود. دست‌بند درمي‌آورم تا به‌بنديمش. بوي تند الكل در مشامم مي‌پيچد و قوطي بغلي مشروبش به بارانيم مي‌پاشد. از بستنش منصرف مي‌شويم؛ مست كف خيابان افتاده است و يك‌دو نفر مراقبش هستند.

حالا منشأ مشكل را يافته‌ييم؛ تعدادي از سبزها در آب‌ريز (توالت) پارك دانش‌جو مخفي شده‌اند و هر زمان كه ما دور مي‌شويم، جمعيت را از پياده‌رو به خيابان مي‌كشند و شعار مي‌دهند. بچه‌ها را جمع مي‌كنيم و توالت را از سبزها پاك مي‌كنيم؛ مشكل حل مي‌شود.

نماز مغرب و عشاء را به جماعت مي‌خوانيم و به سمت غرب مي‌رويم. از كل دسته چهار موتور باقي مانده‌ييم. خيابان انقلاب اسلامي باز است و يك دسته از بسيجي‌ها پياده و پرچم به دوش، شعار مي‌دهند و به غرب مي‌روند؛ نصف روز دير آمده‌اند.

نه‌رسيده به شادمهر احساس مي‌كنم كه ستون دود مي‌بينم؛ عينك روي چشمم نيست و هوا تاريك است. جلوتر احساس مي‌كنم كه صدايي مي‌شنوم. خيابان يك‌طرفه است و ما خلاف مي‌آييم و اگر به كمين‌شان به‌خوريم جايي براي دور زدن نيست. سه موتور از ما پولسار است و صداشان كافي است تا ميدان آزادي را خبر كند.

حدسم درست است؛ سر شادمهر را بسته‌اند و ما تنها چند متر با آن‌ها فاصله داريم. از موتورها مي‌ريزيم پايين و درجا سروته مي‌كنيم و با شتاب برمي‌گرديم. دو خيابان پايين‌تر به يك دسته‌ي ناجا مي‌رسيم. سرباز عادي هستند كه سپر و باتوم برداشته‌اند؛ انتخاب ديگري نه‌داريم؛ اين بار از جنوب وارد شادمهر مي‌شويم و به سمت چهارراه مي‌رويم.

صحنه‌ي غريبي است؛ خودروها را نگه داشته‌اند و سطل‌هاي آشغال را برگردانده‌اند و باراني از سنگ بر سر ما مي‌بارد. آن وسط متوجه جمعي‌بري (اتوبوس) مي‌شوم كه پشت راه‌بندان سبزها متوقف مانده و يك متر جلوتر كوهي از آتش به آس‌مان مي‌رود و مسافران وحشت‌زده در خود مچاله شده‌اند.

يكان ناجا ناآزموده و ترسيده است؛ سربازها نياز به روحيه دارند؛ پيشاپيش راه مي‌افتيم و به اگزوز موتورها گاز مي‌دهيم و  حيدر مي‌كشيم؛ سربازها جان مي‌گيرند و آن‌ها هم با باتوم روي سپرها مي‌كوبند.

پشت سبزها راه‌بندان است و با هجوم ما به فرعي‌هاي چپ و راست مي‌گريزند. يكان ناجا فشل است و بي‌تدبير؛ يك دفعه همه به چپ مي‌دوند و چهارراه را خالي مي‌كنند؛ سبزها از راست خيز برمي‌دارند و يك‌دو نفر در مقابل‌شان هستيم. اين جا آخرين سنگر سبزها است و نه‌مي‌توانند از  دستش به‌دهند.

با اين سربازها به جايي نه‌مي رسيم؛ سبزها هم انگار اين را فهميده‌اند و در چپ و راست ما آرايش مي‌گيرند و جلو مي‌آيند؛ ما اين وسط گير افتاده‌ييم؛ تنها تلاش مي‌كنيم كه چهارراه سقوط نه‌كند. دلم مي‌خواهد خداوند از آس‌مان بسيجي به‌فرستد.

دعايم انگار مستجاب است؛ از سمت چپ يك دسته‌ي موتورسوار به ما ملحق مي‌شود. آن‌ها را نه‌مي‌شناسيم و نه آن‌ها ما را؛ فقط از ديدن هم ذوق‌زده‌ييم. چهارراه هنوز مي‌سوزد و ما بر موتورها نشسته‌ييم و تكبير مي‌دهيم و حيدر مي‌كشيم و منافقين سبز گريخته‌اند …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیدگاه خوانندگان در رابطه با این شماره خبرنامه را می توانید در آدرس زیر بخوانید و یا دیدگاههای خود را با دیگران به اشتراک گذارید.
http://www.facebook.com/group.php?gid=342751176306
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پایان شب سیه سپید است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر